Saturday, July 21, 2012

ترجمان حال

كجاست كسي كه احوال ما را ترجمان باشد؟

Friday, July 1, 2011

راستی، از دکوراسيون هاي شما چه خبر؟

داستان "در سرزميني ديگر" برگردان "فرامرز اويسي" (در شماره ؟) صفحات 113-109 مجله چيستا چاپ شده است. طبق جستجوي اينترنتي، اين داستان قبلاً توسط "احمد گلشيري" در مجموعه داستاني با نام "بهترين داستانهاي کوتاه" از انتشارات نگاه نيز چاپ شده است. چون دسترسي به اين کتاب نداشتم، ترجمه اي سردستي از اين داستان را با ترجمه چاپ شده در چيستا مقايسه کرده ام که در زير مي خوانيد که ابتدا متن اصلي به صورت پاراگراف بندي شده، سپس ترجمه چاپ شده در چيستا و بعد ترجمه خودم آمده است.

همين چند روز پيش، با دوستي، بحث اين بود که آيا هر مترجمي مي تواند هر کاري را ترجمه کند؟ و اينکه ترجمه سفارشي چه چيزي از آب درمي آيد؟ نظر دوستم (کمي هم براي چزاندن من) اين بود که "خب هر جايي رو بلد نبودي از ديکشنري ببين". نظر من کلاً در رابطه با ترجمه اين است که آدم مترجم (!) بايد اول کار را بخواند، بپسندد و بعد ترجمه کند. يعني واقعاً بتواند با روح اثر ارتباط برقرار کند. البته اگر قرار باشد براي معاش ترجمه کني، اينها شرّ و وري بيش نخواهند بود، اما واقعاً اين وسط گناه خواننده چيست که من مترجم بايد قبض آب و برق و تلفن بدهم (آن هم بدون سوبسيد) و واقعاً حتي فرصت استفاده از دانشم را ندارم چه رسد به هم نوا شدن با روح اثر که گوشه اي دنج مي طلبد و ذهني آرام و آسوده. براي نمونه، در ترجمه زير، مترجم براي Medal (مدال) معادل "دکوراسيون" را انتخاب کرده است و حتي نيم نگاهي به ترجمه قبلي احمد گلشيري هم نکرده تا دست کم، ترجمه اي با لحني متفاوت و دلنشين ارائه بدهد. توضيح ساير بخشها، ملال آور خواهد بود. والسلام!

In Another country

In the fall the war was always there, but we did not go to it any more. It was cold in the fall in Milan and the dark came very early. Then the electric lights came on, and it was pleasant along the streets looking in the windows. There was much game hanging outside the shops, and the snow powdered in the fur of the foxes and the wind blew their tails. The deer hung stiff and heavy and empty, and small birds blew in the wind and the wind turned their feathers. It was a cold fall and the wind came down from the mountains.

در سرزميني ديگر

تمام پاييز جنگ ادامه داشت، ولي ما کار زيادي به آن نداشتيم. فصل سردي در ميلان بود و شب زود فرا مي رسيد. زماني که چراغ ها روشن مي شدند، در کوچه و خيابان ها پرسه زدن و به ويترين مغازه ها نگاه کردن دلپذير بود. تعدادي حيوان شکار شده در جلو بوتيک ها آويزان بود و برف لابه لاي خز روباه ها نشسته و باد دمشان را تکان مي داد. گوزن ها توخالي، شق و رق و سنگين آويخته شده و ديگر پرندگان کوچک در باد تاب مي خوردند و پرهايشان به هم مي ريخت. پاييز سردي بود و باد از طرف کوهستان مي وزيد.

-----

فصل پاييز، جنگ همچنان ادامه داشت اما ما ديگر کاري به آن نداشتيم. پائيز در ميلان هوا سرد بود و تاريکي زود از راه مي رسيد. بعد چراغها روشن مي شدند، و خيلي دلنشين بود که توي خيابانها راه بروي و ويترينها را تماشا کني. سرگرمي بيشتر، بيرون مغازه ها آويزان بود، برف روي خز روباهها مي پاشيد و باد دمهايشان را تکان مي داد. آهوهاي خشک، سنگين و خالي آويزان بودند و پرندگان کوچک توي باد تکان مي خورند و باد پرهايشان را برمي گرداند. پاييز سردي بود و باد از کوهها پايين مي آمد.

We were all at the hospital every afternoon, and there were different ways of walking across the town through the dusk to the hospital. Two of the ways were alongside canals, but they were long. Always, though, you crossed a bridge across a canal to enter the hospital. There was a choice of three bridges. On one of them a woman sold roasted chestnuts. It was warm, standing in front of her charcoal fire, and the chestnuts were warm afterward in your pocket.

ما تمام بعدازظهر را در بيمارستان بوديم و تا شامگاه تنها چند مسير عبور و مرور بين شهري داشتيم. دو تا از مسرها کانال ها را دنبال مي کرد که طولاني بودند. با اين وجود تمام راه ها به پلي روي کانال جلو در ورودي بيمارستان منتهي مي شد. هرکس حق انتخاب يکي از اين سه پل را داشت روي يکي از پل ها، زني شاه بلوط هاي خشک شده مي فروخت. او در جلو اجاق زغاليش به خوبي و با شور و شوق از شاه بلوط هاي ته کيسه نگه داري مي کرد.

----

هر روز عصر همه ما در بيمارستان بوديم. در تاريک روشن هوا مي توانستي از راههاي مختلفي از شهر به بيمارستان برسي. دو راه در طول کانالها بود اما اين مسيرها طولاني بودند. با اين حال هميشه بايد از پلي که روي کانال بود مي گذشتي تا وارد بيمارستان شوي. سه تا پل بود که مي توانستي انتخاب کني تا از کدامشان رد شوي. روي يکي از پلها، زني شاه بلوط بوداده مي فروخت. وقتي جلوي بساط آتشش مي ايستادي گرمت مي شد و بعداً شاه بلوطهاي توي جيبت هم گرم بودند.

The hospital was very old and very beautiful, and you entered a gate and walked across a courtyard and out a gate on the other side. There were usually funerals starting from the courtyard. Beyond the old hospital were the new brick pavilions, and there we met every afternoon and were all very polite and interested in what was the matter, and sat in the machines that were to make so much difference.

The doctor came up to the machine where I was sitting and said: "What did you like best to do before the war? Did you practice a sport?"

I said: "Yes, football."

"Good," he said. "You will be able to play football again better than ever."

بيمارستان بسيار قديمي و زيبا بود و در بزرگ درشکه روي داشت. پس از اين که از حياط عبور مي کردي در ديگري نمايان بود. اغلب، همراهان ماتم زده در حياط سيگاري دود مي کردند. پشت بيمارستان قديمي کلاه فرنگي هاي آجري جديدي ساخته بودند. ما تمام بعداز ظهر را با هم بوديم. همه بسيار کار مي کردند و طبق معمول سپري مي شد. آن گاه در وسيله اي مي نشستيم که بايد ما را به جاي ديگر انتقال مي داد. دکتري که نزديک من نشسته بود، گفت:«شما پيش از جنگ چه کار مي کرديد؟ ورزش مي کرديد؟» من پاسخ دادم:«بله، راگبي.»

او گفت: «آه، بسيار خوب، بي گمان شما خوب راگبي مي کنيد.

---

بيمارستان بسيار قديمي و بسيار زيبا بود. از دروازه اي وارد مي شدي از حياطي عبور مي کردي و از دروازه ديگر خارج مي شدي. معمولا مراسم تدفيني وجود داشت که از حياط بزرگ شروع مي شد. پشت بيمارستان قديمي کلاه فرنگي هاي جديدي بود و ما هر روز عصر همديگر را مي ديديم و همه خيلي مودب بوديم و مي خواستيم بدانيم اوضاع از چه قرار است و داخل دم و دستگاه هايي مي نشستيم که قرار بود حال و روزمان را خيلي بهبود بدهند. دکتر از دستگاهي که من تويش نشسته بودم بالا آمد و گفت: قبل از جنگ چي رو بيشتر دوس داشتي؟ ورزش مي کردي؟ گقتم: آره فوتبال. گفت: خوبه. بازم مي توني فوتبال بازي کني. حتي بهتر از قبل.

My knee did not bend and the leg dropped straight from the knee to the ankle without a calf, and the machine was to bend the knee and make it move as riding a tricycle. But it did not bend yet, and instead the machine lurched when it came to the bending part. The doctor said:" That will all pass. You are a fortunate young man. You will play football again like a champion."

زانوم سفت شده و پايم به طرف راست آويزان بود. زانو و قوزک پاي من ماهيچه ي زيادي نداشت. او ناچار بود دستگاه را برگرداند در حالي که کارکردن با آن مانند سه چرخه بود اما او هنوز به آن عادت نداشت و برعکس ضربه هايي در آن لحظه به دستگاه زد و دکتر گفت: «همه چيز از دست رفت. شما خوش شانس هستيد که راگبي را مانند يک قهرمان بازي مي کنيد.»

---

زانويم خم نمي شد و پايم درست از زانو تا قوزک، بدون ماهيچه اي آويزان شده بود. قرار بود دستگاه زانو را خم کند و آنرا جوري حرکت بدهد که انگار داري يک سه چرخه را مي راني. اما هنوز هم خم نشده بود، دستگاه وقتي به قسمت خم شده مي رسيد، تلوتلو مي خورد. دکتر گفت:«اينا مي گذره. تو مرد جوون خوش شانسي هستي. بازم مثل يه قهرمان، فوتبال بازي مي کني.»

In the next machine was a major who had a little hand like a baby's. He winked at me when the doctor examined his hand, which was between two leather straps that bounced up and down and flapped the stiff fingers, and said: "And will I too play football, captain-doctor?" He had been a very great fencer, and before the war the greatest fencer in Italy.

در کنار ما سرگردي بود که دست کوچکي مانند يک بچه داشت. زماني که دکتر دستش را گرفت، آن ها را بين دو تسمه ي چرمي گذاشت که بالا و پايين مي رفت و با انگشتان زمختش به آن فشار مي آورد. او چشمکي به من زد. سپس از دکتر پرسيد: آيا من مي توانم راگبي بازي کنم کاپيتان- دکتر؟ او پيش از جنگ مي توانست يک شمشيرباز بسيار بزرگ باشد. نخستين شمشيرباز ايتاليا.

---

روي دستگاه کناري، سرگردي بود که دستي به کوچکي دست بچه داشت. وقتي که دکتر دستش را که بين دو تسمه ي چرمي بود که بالا و پايين مي جهيد و به انگشتان خشک، ضربه مي زد، معاينه کرد، سرگرد چشمکي به من زد و گفت:«منم مي تونم فوتبال بازي کنم، کاپتان- دکتر؟» او شمشيرباز خيلي بزرگي بود. و قبل از جنگ، بزرگترين شمشيرباز در ايتاليا بود.

The doctor went to his office in a back room and brought a photograph which showed a hand that had been withered almost as small as the major's, before it had taken a machine course, and after was a little larger. The major held the photograph with his good hand and looked at it very carefully. "A wound?" he asked.

"An industrial accident," the doctor said.

"Very interesting, very interesting," the major said, and handed it back to the doctor.

"You have confidence?"

"No," said the major.

دکتر در کيف دستي اش به جست و جوي عکسي پرداخت که نشان دهنده ي دست لاغر و همچنين کوچک اين سرگرد بود و دست ديگر که پس از درمان کمي بزرگ تر شده بود. سرگرد عکس دست سالم را گرفت و با دقت بسياري آن را نگاه کرد. او پرسيد: يک دست مجروح؟ دکتر پاسخ داد: يک کار تصادفي.

بسيار جالب. بسيار جالب. سرگرد و او به طرف دکتر برگشتند.

شما مطمئن هستيد؟

سرگرد پاسخ داد به هيچ وجه.

---

دکتر رفت توي دفتر کارش در اتاق پشتي و عکس دستي را آورد که قبل از گذراندن دوره ي درماني با دستگاه، تقريباً مثل دست سرگرد پلاسيده شده بود، و بعد از اين دوره، کمي بزرگتر بود. سرگرد، عکس را با دست سالمش گرفت و با دقت زياد نگاهش کرد. پرسيد:«زخميه؟» دکتر جواب داد:«تو يه حادثه ي صنعتي اين طوري شده.» سرگرد گفت:

خيلي جالبه. خيلي جالب.

و عکس را به دکتر برگرداند.

مطمئن شدي؟

سرگرد جواب داد:

نه.

There were three boys who came each day who were about the same age I was. They were all three from Milan, and one of them was to be a lawyer, and one was to be a painter, and one had intended to be a soldier, and after we were finished with the machines, sometimes we walked back together to the Café Cova, which was next door to the Scala. We walked the short way through the communist quarter because we were four together. The people hated us because we were officers, and from a wine-shop someone called out, "A basso gli ufficiali!" as we passed.

سه پسر جوان هم سن و سالم بودند که تمام روزها را به آن جا مي آمدند. هر سه ي آن ها ميلاني بودند، يکي از آن ها مي خواست وکيل بشود، ديگري نقاش و سومي به ارتش برود. هنگامي که ما کار با دستگاه ها را تمام مي کرديم گاهي با هم به کنار «اسکالا» مي رفتيم و در «کووا» قهوه مي نوشيديم. چهار نفري که بوديم از راه ميان بر به محله ي کمونيست ها سري مي زديم. آدم هاي آن محله از ما متنفر بودند، چون افسر بوديم. به يک باره در مسيرمان از يک کافه ي ارزاتي فريادي شنيده شد.

---

سه پسر جوان هم سن و سال من، هر روز مي آمدند. هر سه اهل ميلان بودند، يکي از آنها قرار بوده وکيل بشود، يکي ديگر هم، نقاش، يکي هم مي خواسته نظامی بشود. کارمان که با دم و دستگاه ها تمام مي شد، گاهي وقتها با هم برمي گشتيم و به کافه ي کووا، که کافه ي بغلي اسکالا بود، مي رفتيم. بخاطر اينکه هرچهار تا با هم بوديم، مسير کوتاهي را از محله ي کمونيست ها رد مي شديم. مردم از ما متنفر بودند بخاطر اينکه ما افسر بوديم. و همين طور که ما رد مي شديم، يکي از مشروب فروشي فرياد مي زد: مرگ بر افسرها!

Another boy who walked with us sometimes and made us five wore a black silk handkerchief across his face because he had no nose then and his face was to be rebuilt. He had gone out to the front from the military academy and been wounded within an hour after he had gone into the front line for the first time. They rebuilt his face, but he came from a very old family and they could never get the nose exactly right. He went to South America and worked in a bank. But this was a long time ago, and then we did not any of us know how it was going to be afterward. We only knew then that there was always the war, but that we were not going to it any more.

پسر جوان ديگري بود که دم به دم به ما چهار نفر ملحق مي شد. او سبيل سياهي روي لب داشت و اين حالت خاصي به صورت او داده بود. او وقتي مدرسه ي نظام را تمام کرد به جبهه رفت و يک ساعت پيش از اينکه به خط جبهه برسد، زخمي شد و صورتش از بين رفت. همين او را بسيار پير نشان مي داد، از خانواده ي نجيبي بود و هيچوقت نتوانست بيني اش را ترميم کند. او بعدها براي کارکردن در يک بانک به آمريکاي جنوبي رفت. اما مدت زيادي از ما بي خبر بود و حالا چه ريخت و قيافه اي در اين روزها به خود گرفته است. ما تنها اين را مي دانستيم که جنگ هميشه ادامه دارد و عده ي بسياري از ما نيز از بين مي روند.

---

پسر ديگري که گاهي با ما همقدم مي شد، و گروهمان را پنج نفري مي کرد، دستمال ابريشمي سياهي به صورتش مي بست بخاطر اينکه آن وقتها بيني نداشت و صورتش قرار بود ترميم شود. او از مدرسه ي ارتش روانه ي خط مقدم شده بود و يکساعت از ورودش به خط نگذشته، زخمي شده بود. صورتش را ترميم کرده بودند اما او از خانواده اي قديمي بود، و هيچوقت نتوانستند بيني اش را مثل روز اول ترميم کنند. او رفت به آمريکاي جنوبي و توي بانک مشغول به کار شد. اما اين مال خيلي وقت پيش بود و آن وقتها ما نمي دانستيم که بعداً چه اتفاقي خواهد افتاد. آن وقتها فقط مي دانستيم که جنگ هميشه بوده اما اين را هم مي دانستيم که ما ديگر در اين جنگ شرکت نخواهيم کرد.

We all had the same medals, except the boy with the black silk bandage across his face, and he had not been at the front long enough to get any medals. The tall boy with a very pale face who was to be a lawyer had been lieutenant of Arditi and had three medals of the sort we each had only one of. He had lived a very long time with death and was a little detached. We were all a little detached, and there was nothing that held us together except that we met every afternoon at the hospital. Although, as we walked to the Cova through the though part of town, walking in the dark, with light and singing coming out of the wine-shops, and sometimes having to walk into the street when the men and women would crowd together on the sidewalk so that we would have had to jostle them to et by, we felt held together by there being something that had happened that they, the people who disliked us, did not understand.

ما نيز تمام دکوراسيون ها را داشتيم. به جز پسر جواني که هدبند سياه داشت و مدت زيادي در جبهه نبود و به اين خاطر انگشت نما بود. پسر جوان بزرگتر، چهره ي رنگ پريده اي داشت که مي خواست وکيل شود و با سروان «آرديتي» بود. او به ترتيب سه دکوراسيان را کار گذاشت. طوري که ما به هيچکدام دست نزديم. او مدت زيادي در زندگي با مرگ دست و پنجه نرم کرده و از دنيا نيز کمي گريزان بود. ما هم کم و بيش اين طور بوديم و هيچ چيزي در ميان ما به وجود نمي آمد. مگر برخوردهاي روزمره مان در بيمارستان. در اين مدت وقتي ما شبانه به کووا برمي گشتيم از محله ي بدنام شهر در ميان روشنايي ها و آوازهايي مي گذشتيم که از سوي کافه ارزاني ها مي آمد. روي جاده ي شوسه قدم مي زديم. به خاطر دوري و بي اعتنايي از مردان و زناني که با اراده روي پياده روهاي محل عبورمان سرگرم بودند، احساس مي کرديم با سرنوشت اين افراد پيوند خورده ايم که ما را دوست نداشتند و اين قابل درک نبود.

---

مدالهاي ما عين هم بود، غير از پسري که نوار ابريشمي سياه به صورتش مي زد. او به اندازه ي کافي در چبهه نمانده بود که مدالي بگيرد. پسر قد بلند که رنگ پريده اي داشت و قرار بوده که وکيل شود، عضو نيروی ويژه ارتش بود و سه مدال از همان نوع که هر کدام از ما فقط يکي اش را داشتيم، داشت. او مدت زيادي با مرگ دست و پنجه نرم کرده بود و بفهمي نفهمي گوشه گير بود. ما همه کمي گوشه گير بوديم، و چيزي ما را در کنار هم نگه نمي داشت جز اينکه بعد از ظهرها توي بيمارستان همديگر را مي ديديم. با اين حال، همين طور که از محله ي قلچماقها به کووا برمي گشتيم، در حالي که در تاريکي قدم برمي داشتيم و نور و آواز از مشروب فروشي ها بيرون مي ريخت، و گاهي وقتها که مردها و زنها طوري توي پياده روها تجمع مي کردند که ما مجبور بشويم آنها را هل بدهيم و دست آخر مجبور شويم از خيابان عبور کنيم، آنوقت حس مي کرديم اتفاقي افتاده و ما را کنار هم نگه داشته که آنها، مردمي که از ما متنفر بودند، آن را درک نمي کردند.

We ourselves all understood the Cova, where it was rich and warm and not too brightly lighted, and noisy and smoky at certain hours, and there were always girls at the tables and the illustrated papers on a rack on the wall. The girls at the Cova were very patriotic, and I found that the most patriotic people in Italy were the café girls - and I believe they are still patriotic.

ما همه براي کووا ارزش قايل بوديم، به خاطر روشنايي هاي بي پيراييه و محيط غني و دوست داشتني که گاهي شلوغ و دود آلود بود. هميشه در آن جا دختر جواني سر ميز و مجله هايي درون قفسه بودند. دختران کووا بسيار ميهن پرست بودند. آن طور که من درک کردم ميهن پرست تر از ايتاليايي هاي خودي بودند و مطمئن هستم که آن ها هميشه اين طور باقي مي مانند.

---

ما خودمان، کووا را خوب مي شناختيم، جاهايي که ثروتمند و و گرم بود و بيش از اندازه روشن نبود، و در بعضي ساعتها شلوغ و دود آلود مي شد. و هميشه در کووا دختراني پشت ميز بودند و مجلات مصور، توي تاقچه هاي روي ديوار. دخترهاي کووا خيلي ميهن پرست بودند و من فهميدم ميهن پرست ترين آدمهاي ايتاليا، دخترهاي کافه هستند (و معتقدم هنوز هم ميهن پرست هستند).

The boys at first were very polite about my medals and asked me what I had done to get them. I showed them the papers, which were written in very beautiful language and full of fratellanza and abnegazione, but which really said, with the adjectives removed, that I had been given the medals because I was an American. After that their manner changed a little toward me, although I was their friend against outsiders. I was a friend, but I was never really one of them after they had read the citations, because it had been different with them and they had done very different things to get their medals. I had been wounded, it was true; but we all knew that being wounded, after all, was really an accident. I was never ashamed of the ribbons, though, and sometimes, after the cocktail hour, I would imagine myself having done all the things they had done to get their medals; but walking home at night through the empty streets with the cold wind and all the shops closed, trying to keep near the street lights, I knew that Ì would never have done such things, and I was very much afraid to die, and often lay in bed at night by myself, afraid to die and wondering how I would be when back to the front again.

همه ي رفقايم در ابتدا با احترام به تزيين ها توجه کردند، سپس از من پرسيدند چه نظري درباره ي آنها دارم؟ من به آن ها نوشته هايي به يک زبان بسيار پاک را نشان دادم، اما امضاء شده، - در واقع با صفت هاي به کار برده شده- آن را آمريکايي تزيين کرده بودم. من در کنارشان عليه خارجي ها ماندم، اما به نظرم حالت آن ها به راحتي تغيير کرد. من يک دوست بودم، اما هيچ وقت نمي توانستم مانند آن ها باشم. يک بار آن ها درباره ي هم شهري بودنم چنين گفتند، زيرا تجربه هاي متفاوتي داشتند و آن ها اصرار مي ورزيدند دکور براي ديگران همان انگيزه را دارد که براي من. من زخمي شده بودم، حقيقتي است، اما مي دانستيم همه زخمي اند و در واقع پس از هر چيز اين تصادفي نبود. به هر حال من هيچ وقت کينه اي از دکورها نداشتم و گاهي کارهايي مي کردم که آن ها مي خواستند با دکورهايشان بکنند. عصر هنگام باد سردي در کوچه و خيابان هاي خلوت به دکان هاي بسته مي وزيد و تا حد امکان تلاش مي کردم از تيرهاي چراغ برق دوري کنم و مي دانستم که هيچ وقت نمي توانم به کارهاي بلند پروازانه اي سرگرم شوم و از مردن هم بسيار مي ترسيدم. شب وقتي در تخت خوابم دراز مي کشيدم فکر مرگ وسوسه ام مي کرد و از خود مي پرسيدم: چگونه و اين را به هنگام بازگشت به جبهه درک کردم.

---

اوايل، پسرها خيلي مؤدبانه با مدالهاي من برخورد مي کردند و از من مي پرسيدند براي گرفتن اين مدالها چه کرده ام. من مجله ها را نشانشان مي دادم که به زبان بسيار زيبايي بود و همه دم از برادري و از خودگذشتگي مي زدند اما در واقع حرفشان اين بود- با صفت هايي که حذف شده بود- که من مدال گرفته بودم بخاطر اينکه آمريکايي بودم. بعد از آن، رفتارشان کمي با من عوض شد، هرچند من در برابر بيگانه ها، دوستشان بودم. من دوستشان بودم اما بعد از اينکه تقديرنامه را خوانند، هيچوقت واقعاً يکي از آنها نشدم. بخاطر اينکه موضوع آنها، فرق مي کرد و آنها کارهاي خيلي متفاوتي براي به دست آوردن مدال انجام داده بودند. درست است که من زخمي شده بودم اما همه مي دانستيم که زخمي شدن، گذشته از هر چيزي، يک تصادف بود. با اين وجود، من هيچوقت از نوارهاي رنگين شرمنده نبودم و گاهي، بعد از ساعت نوشيدن کوکتيل، مي نشستم و خيال مي بافتم که همه آن کارهايي را که آنها براي به دست آوردن مدال کرده اند، من انجام داده ام. اما وقتي شب از خيابانهاي خالي به خانه برمي گشتم در حالي که باد سردي مي وزيد و تمام فروشگاهها بسته بودند، سعي مي کردم از تيرهاي چراغ برق دور نشوم. من مي دانستم که هيچوقت ممکن نيست چنين کارهايي بکنم و خيلي هم از مردن مي ترسم، و غالباً تک و تنها توي تختم دراز مي کشيدم، مي ترسيدم بميرم و از خودم مي پرسيدم، وقتي دوباره به جبهه برگردم، چه کار خواهم کرد.

The three with the medals were like hunting-hawks; and I was not a hawk, although I might seem a hawk to those who had never hunted; they, the three, knew better and so we drifted apart. But I stayed good friends with the boy who had been wounded his first day at the front, because he would never know now how he would have turned out; so he could never be accepted either, and I liked him because I thought perhaps he would not have turned out to be a hawk either.

سه پسر جوان دکورکار با هم به شکار حيوانات وحشي مي رفتند و من مي توانستم با يکي از آن ها بروم. چشم هايي که هيچ از اين شکل شکار نمي دانستند، اما به ظاهر اين چيزي نبود –سه مرد، آن ها نمي توانستند بگريزند و ما با ظرافت و تيز جدا شديم. اما من نزد رفيق خوبي ماندم، با پسر جواني که در نخستين روز نبرد زخمي شده بود، زير او نتوانست درک کند که بايد به دنبال چيزي باشد و ديگران نيز هواي او را داشتند و من هم او را دوست داشتم و فکر کردم که شايد تمايلي به حمل حيوان وحشي نداشته باشد.

---

اين سه تا که مدال داشتند، مثل باز شکاري بودند. و من باز نبودم. هرچند شايد براي کساني که هيچوقت شکار نکرده بودند، باز به نظر مي رسيدم. آنها، آن سه نفر، اين را خوب مي دانستند و به همين خاطر ما از هم جدا شديم. اما من با پسري که اولين روز جبهه زخمي شده بود، دوست صميمي ماندم. بخاطر اينکه او هرگز نمي توانست بفهمد که الان چه شکلي شده است. به همين خاطر او هم هيچوقت پذيرفته نمي شد و من از او خوشم مي امد بخاطر اينکه فکر مي کردم شايد او هم قرار نيست که به يک باز تبديل بشود.

The major, who had been a great fencer, did not believe in bravery, and spent much time while we sat in the machines correcting my grammar. He had complimented me on how I spoke Italian, and we talked together very easily. One day I had said that Italian seemed such an easy language to me that I could not take a great interest in it; everything was so easy to say. "Ah, yes," the major said. "Why, then, do you not take up the use of grammar?" So we took up the use of grammar, and soon Italian was such a difficult language that I was afraid to talk to him until I had the grammar straight in my mind.

سرگرد يک شمشيرباز بزرگ بود و باور نکرد که ما روي دستگاه ها هستيم. او بخش زيادي از وقتش را صرف اصلاح کردن دستور زبان من مي کرد. او با من به خاطر زبان ايتاليايي ام کار مي کرد و ما اين را به خوبي درک مي کرديم. من هواي او را داشتم و يک روز که ايتاليايي به نظرم چنان زبان ساده اي آمد که حدس نزدم برايم جالب شود. همه چيز در گفتن آسان بود. سرگرد پاسخ داد: به خوبي دستور زبان را راعايت کن. ما خودمان نيز دستور زبان را مطالعه مي کنيم. ايتاليايي بايد به زودي زبان جدي اي شود چون من زياد آن را در حرف زدن درست نمي بينم. من روزي به دستور زبان مسلط مي شوم و آن را ياد مي گيرم.

---

سرگرد که شمشيرباز بزرگي بود، به شجاعت اعتقاد نداشت و همين طور که ما پشت دم و دستگاه ها مي نشستيم، وقت زيادي را صرف اصلاح غلطهاي گرامري من مي کرد. از ايتاليايي حرف زدن من تعريف مي کرد و ما خيلي راحت با هم حرف مي زديم. يک روز من گفته بودم که زبان ايتاليايي آنقدر به نظرم ساده مي آيد که نمي توانم علاقه ي زيادي به آن داشته باشم، گفتن همه چيز آسان است. سرگرد گفت:«اوه، بله. پس چرا نمي ري سراغ گرامر؟" به همين خاطر رفتيم سراغ گرامر. و خيلي زود، ايتاليايي به چنان زبان دشواري تبديل شد که از حرف زدن با سرگرد هم مي ترسيدم تا اينکه درست و حسابي گرامر را ياد گرفتم.

The major came very regularly to the hospital. I do not think he ever missed a day, although I am sure he did not believe in the machines. There was a time when none of us believed in the machines, and one day the major said it was all nonsense. The machines were new then and it was we who were to prove them. It was an idiotic idea, he said, "a theory like another". I had not learned my grammar, and he said I was a stupid impossible disgrace, and he was a fool to have bothered with me. He was a small man and he sat straight up in his chair with his right hand thrust into the machine and looked straight ahead at the wall while the straps thumbed up and down with his fingers in them.

سرگرد بسيار مرتب به بيمارستان مي آمد. من فکر مي کنم که يک روز هم غيبت نکرده و در ضمن مطمئن هستم که او چيزي از اين دستگاه ها را باور نمي کند. او هيچ وقت در بين ما چيزي را باور نمي کرد. يک روز سرگرد پرسيد اگر همه ي اين ماشين ها هم نبود، هيچ اهميتي نداشت. دستگاه ها در اين دوره تازه بودند و ما بايد با خوکچه هاي هندي ورمي رفتيم. اين فکري مسخره بود، اما او مي گفت:«يک نظريه ي بي اساس.»

من آن روز حال و حوصله ي يادگيري دستور زبان را نداشتم. او با بي قيدي مسخره اي با من کار مي کرد و اين طور گفت که او در زمان خودش موجود خوبي بوده که اکنون با من گم شده است. او مردي قدکوتاه بود. او در مدتي که تسمه ها با فشار انگشتانش بالا و پايين مي رفت بسيار خشک روي صندليش نشسته بود و دست راست را در اختيار دستگاه گذاشته و به ديوار زل زده بود.

---

سرگرد خيلي مرتب به بيمارستان مي آمد. فکر کنم يک روز را هم از دست نمي داد، اما مطمئنم که باور نمي کرد دم و دستگاه ها، کارساز باشند. زماني بود که هيچکدام از ما فکر نمي کرديم دستگاه ها کارساز باشند و يک روز سرگرد گفت اين کارها همه بي فايده است. دستگاه ها در آن زمان نو بودند و در واقع ما بوديم که بايد کارکردشان را ثابت مي کرديم. او گفت اين تصور، مسخره است. «يه نظريه مثل بقيه.» آن روز درس گرامرم را ياد نگرفته بودم و او گفت که من يک مايه ننگ تحمل ناپذير احمقم و اون احمقه که به من اهميت داده. او جثه ي کوچکي داشت و شق و رق توي صندلي اش نشست در حالي که دست راستش را توي دستگاه تپانده بود و همين طور که نوارها با انگشتان سرگرد که تويشان بود، بالا و پايين مي رفتند، مستقيم به ديوار نگاه مي کرد.

"What will you do when the war is over if it is over?" he asked me. "Speak grammatically!"

"I will go to the States."

"Are you married?"

"No, but I hope to be."

"The more a fool you are," he said. He seemed very angry. "A man must not marry."

"Why, Signor Maggiore?"

"Don't call me Signor Maggiore."

"Why must not a man marry?"

"He cannot marry. He cannot marry," he said angrily. "If he is to lose everything, he should not place himself in a position to lose that. He should not place himself in a position to lose. He should find things he cannot lose."

He spoke very angrily and bitterly, and looked straight ahead while he talked.

"But why should he necessarily lose it?"

او از من پرسيد: شما وقتي جنگ تمام شود چه مي کنيد؟ و به دستور زبان توجه کنيد.

من به آمريکا برمي گردم.

شما زن داريد؟

نه. اما اميدوارم روزي داشته باشم.

او گفت: شما خيلي احمق هستيد. (اين را با خشم بسياري ادا کرد.)

يک مرد نبايد ازدواج کند.

براي چه آقاي سرگرد؟

مرا آقاي سرگرد صدا نزن.

براي چه يک مرد نبايد ازدواج کند؟

او تکرار کرد: نمي تواند ازدواج کند، نمي تواد. چون بايد همه چيز را از دست بدهد. نبايد خود را براي يک زن هلاک کرد. نبايد هيچ وقت در اين وضعيت همه چيز را از دست داد. بايد با سرسختي چيزهايي را به چنگ آورد که از دست رفته است.

او لحن کسالت بار و تلخي داشت و به طرف راست جلو خود نگاه مي کرد و حرف مي زد. از او پرسيدم:«چرا بايد بنا بر ضرورتي چيزي را از دست داد؟»

----

از من پرسيد بعد جنگ مي خواي چي کار کني. به گرامر دقت کن.

برمي گردم آمريکا.

ازدواج کردي؟

نه اما اميدوارم بکنم.

گفت: چه احمقي هستي. به نظر خيلي عصباني مي رسيد. يه مرد نبايد ازدواج کنه.

چرا سينيور سرگرد؟

منو سينيور سرگرد صدا نکن.

با عصبانيت گفت:« براي اينکه نمي تونه. نمي تونه ازدواج کنه. اگه قراره چيزي رو از دست بده، بهتره خودشو تو اون موقعيت نذاره. نبايد خودشو تو موقعيت از دست دادن چيزي قرار بده. او بايد چيزهايي رو پيدا کنه که نمي تونه از دستشون بده.» با خشم و تلخي زيادي حرف مي زد و همين طور که داشت حرف مي زد، درست جلوشو نگاه مي کرد.

اما چرا بايد لزوماً از دستش بده؟

"He'll lose it," the major said. He was looking at the wall. Then he looked down at the machine and jerked his little hand out from between the straps and slapped it hard against his thigh. "He'll lose it," he almost shouted. "Don't argue with me!" Then he called to the attendant who ran the machines. "Come and turn this damned thing off."

سرگرد در حالي که به ديوار زل زده بود، گفت:«نبايد چيزي را از دست داد.» سپس نگاهش روي دستگاه افتاد، دست کوچکش تسمه ها را ول کرد و با شدت روي رانش زد. «او نبايد چيزي را از دست بدهد.» آن گاه فرياد کشيد:«بحث نکنيد!» و دستيار را براي کار روي دستگاه ها صدا زد. بيا مواظب اين چيز مقدس باش!

---

سرگرد گفت:«از دستش مي ده.» داشت به ديوار نگاه مي کرد. بعد، به دستگاه نگاه کرد و دستش را از ميان تسمه ها بيرون کشيد و محکم به رانش زد. بعد تقريباً داد زد:«از دستش مي ده. با من بحث نکن!» بعد دستياري را که روي دستگاه کار مي کرد، صدا زد. «بيا اين لعنتي رو خاموش کن!»

He went back into the other room for the light treatment and the massage. Then I heard him ask the doctor if he might use his telephone and he shut the door. When he came back into the room, I was sitting in another machine. He was wearing his cape and had his cap on, and he came directly toward my machine and put his arm on my shoulder.

"I am sorry," he said, and patted me on the shoulder with his good hand. "I would not be rude. My wife has just died. You must forgive me."

"Oh-" I said, feeling sick for him. "I am so sorry."

سپس او از سالن ديگر براي روشن کردن برق و ماساژ دادن گذشت. من شنيدم از دکتر پرسيد چه کسي مي تواند تلفنش را تعمير کند و در را بست. وقتي او برگشت من جلو يک دستگاه ديگر نشسته بودم. او شنل خود را به تن کرد و کلاه کپي اش را به سر گذاشت. از طرف راست به سوي من آمد و دست بر شانه ام انداخت و گفت: من اندوهگين هستم و نمي خواهم خشن باشم. زنم مرده است، متاسفم و دست سالمش را به شانه ام کوبيد.

من گفتم: آه! بسيار غم انگيز است. متاسفم از...

---

بعد رفت به اتاق بغلي براي اشعه درماني و ماساژ. بعد شنيدم از دکتر پرسيد مي تونه از تلفن دکتر استفاده کنه و در را بست. وقتي به اتاق برگشت، من پشت دستگاه ديگري نشسته بودم. شنلش را پوشيد و کلاهش را گذاشت و مستقيم به طرف دستگاهي که من پشتش بودم آمد و بازويش را روي شانه من گذاشت. گفت:«متأسفم.» و با دست سالمش به شانه ام زد. «نبايد بي ادبي مي کردم. زنم تازه مرده. بايد منو ببخشي. گفتم: «آه!» براش احساس ناراحتي مي کردم. «خيلي متأسفم.»

He stood there biting his lower lip. "It is very difficult," he said. "I cannot resign myself."

He looked straight past me and out through the window. Then he began to cry. "I am utterly unable to resign myself," he said and choked. And then crying, his head up looking at nothing, carrying himself straight and soldierly, with tears on both cheeks and biting his lips, he walked past the machines and out the door.

او بر جاي خود ماند و لبش را گزيد. سپس گفت: اين بسيار مشکل است. من او را ترک نکردم. در کنار پنجره به روبه روي خود خيره شد. بعد شروع به گريستن کرد و هق هق کنان گفت: «من نالايق بودم که ترکم کرد.» حالا لبش را مي گزيد و مي گريست و از چشم هايش، اشک بر گونه ها جاري بود. سرش تکان مي خورد و حالت خشک و لجوجانه اي داشت. از جلو دستگاه گذشت و خارج شد.

---

او آنجا ايستاد و لبش را گزيد. گفت:«خيلي سخته. نمي تونم باور کنم.» نگاهش از من مي گذشت، داشت از پنجره، بيرون را نگاه مي کرد. بعد شروع کرد به گريه کردن. «اصلاً نمي تونم قبول کنم.» اين را گفت و بغض گلويش را گرفت. بعد همين طور که داشت گريه مي کرد، سرش را بلند کرد و به چيزي نگاه نکرد، همين طور که شق و رق سربازگونه راه مي رفت، با اشکهايي روي هر دو گونه و در حالي که لبهايش را مي گزيد، از کناردم و دستگاهها گذشت و از در خارج شد.

The doctor told me that the major's wife, who was very young and whom he had not married until he was definitely invalided out of the war, had died of pneumonia. She had been sick only a few days. No one expected her to die. The major did not come to the hospital for three days. Then he came at the usual hour, wearing a black band on the sleeve of his uniform. When he came back, there were large framed photographs around the wall, of all sorts of wounds before and after they had been cured by the machines. In front of the machine the major used were three photographs of hands like his that were completely restored. I do not know where the doctor got them. I always understood we were the first to use the machines. The photographs did not make much difference to the major because he only looked out of the window.

دکتر برايم حکايت کرد که زن سرگرد بسيار جوان بود و حالا همسري ندارد. يک بار سربسته تعريف کرد که زنش پس از چند روز بيماري از ذات الريه مرد. کسي انتظار نداشت او بميرد. سرگرد سه روز به بيمارستان نيامد. بعد او در وقت اداري مي آمد با يک بازوبند سياه که بر آستين اونيفورمش زده بود. هنگام بازگشت، عکس بزرگ قاب شده ي تمام مجروحان را پيدا کرد –پس و پيش از وضعيت غيرارادي- وآن روز به ديوار آويزان کرد. سرگرد جلو دستگاه روي سه عکس از دستي مانند دست خودش خم شده که به طور کامل درمان شده بود. من ندانستم دکتر از کجا آن ها را به دست آورده بود. مانند هميشه داشتم درک مي کردم که ما نخستين تجربه کنندگان دستگاه ها هستيم، اما عکس ها هيچ تأثيري روي سرگرد نداشتند چون او هميشه به پنجره زل مي زد.

---

دکتر به من گفت که زن سرگرد، که خيلي جوان بود و تا وقتي که از جنگ معاف نشد، با او ازدواج نکرد، از ذات الريه مرد. فقط چند روز مريض بود. هيچکس انتظار نداشت بميرد. سرگرد سه روز به بيمارستان نيامد. بعد سرموقع آمد، در حالي که نوار سياهي روي بازوي يونيفرمش بسته بود. وقتي برگشت، عکسهاي بزرگ قابدار به ديوار زده بودند، عکسهايي از تمام انواع زخمها که مربوط به قبل از کار با دم و دستگاه ها و بعد از آن بودند. جلوي دستگاهي که سرگرد استفاده مي کرد، سه عکس از دستهاي شبيه عکس او بود که کاملاً بهبود يافته بودند. نمي دانم دکتر آنها را از کجا آورده بود. من هميشه مي دانستم که ما اولين کساني بوديم که از دستگاهها استفاده مي کرديم. عکسها روي سرگرد تأثيري نداشت بخاطر اينکه او فقط از پنجره، بيرون را تماشا مي کرد.

Thursday, December 16, 2010

داستان مینیاتوری

چند سال پيش در تب و تاب ترجمه ي کتاب "نام من قرمز" از چند نفر از دوستان که با نقاشي و مينياتور و سبکهاي آن آشنائي داشتند خواستم شمه اي مرا با کليات اين هنر آشنا کنند.

توضيحي که يکي از دوستان داد, برخلاف نگاه شاعرانه و موشکافانه ي پاموک, تکان دهنده و عجيب بود. خلاصه ي حرفهايش اين بود که مينياتور مال دوره اي از زندگي است که هنرمند سر صبر و فرصت- چيزي که مثل الان کم نداشتند- جزئيات- گاهي به دردنخور- ي را در نقاشي به تصوير مي کشد که الان تکرار اين نوع نقاشي, خالي از رنگ و بوي کهنگي نخواهد بود. يادم هست فرش ايراني را هم مثال زد و دريغ خورد از اينکه "اگر توانستي يه گله جاي خالي توي اين فرش پيدا کني! آنقدر انباشته اش مي کنند که ديگر جائي براي تخيل نمي ماند". اما مهمتر از همه اينها, تخت بودن تصاوير بود. تصاويري که در عين تختي- انگار به دليل ناآشنائي هنرمندان آن زمان با پرسپکتيو- از زواياي مختلف نشان داده مي شوند. همين مينياتور را اگر تخت فرض کنيم, معلوم نيست مثلاً چطور ممکن است که ما در تصويري از روبرو که لبها (تصوير وسطي) از روبرو (تمام رخ) ديده مي شوند, نشيمنگاه اين آدم را هم ببينيم؟!

اما بعد از آن دوره ي فشرده ي مينياتورشناسي (!) کم کم به اين نتيجه رسيدم که ديد ما از داستان هم دقيقاً ديد مينياتوري است. البته وقتي مي خواهيم نشان دهيم که خيلي سرمان مي شود, کوه يخ همينگوي را مثال مي زنيم و مدعي هستيم که دست کم بايد بخشي از داستان با عدم روايت, روايت شود. که خواننده بايد ميان سطور را بخواند. که ما بايد جاهايي را هم خالي بگذاريم تا خواننده آنها را بنويسد. اما واقعاً در عمل اين کار را مي کنيم؟ با کدام ميراث؟ آيا خواننده- نويسنده ي فارسي زبان با ميراث داستاني که تمام جزئيات را مو بمو و مينياتورانه به تصوير مي کشد, مي تواند همينگويانه بخواند و بنويسد؟ آيا صرف خواندن چند مجموعه ي داستان کوتاه ترجمه شده, مي تواند ديد ما را به داستان نويسي و نگاه کلي ما را به دنيا, عوض کند؟ ديد مينياتورانه ي ما اين اجازه را مي دهد که بدون تصوير بي مصرف ترين جزئيات, بدون نگاه تخت از زواياي مختلف همزمان در يک تصوير, بتوانيم روايتي را به سرانجام برسانيم؟

Wednesday, November 17, 2010

زبونم لال یا نسخه جدید فقر و فحشاء


فريد اورهان پاموک در سال 1952 در استانبول ترکيه در خانواده اي که هنوز هم ثروتمند محسوب مي شدند به دنيا آمد. با تحصيل در رشته معماري قصد داشت روياي نقاش شدن را جامه عمل بپوشاند اما پس از سه سال تحصيل در اين رشته, آن را کنار گذاشت تا "نويسنده" شود. در سال 1976 در رشته "روزنامه نگاري" دانشگاه استانبول فارق التحصيل شد.


رمان "روشنائي و تاريکي" او با نام "آقاي جودت و پسرانش" در 1982 منتشر شد. سال بعد, اين رمان جايزه اورهان کمال را از آن خود کرد. در 1984 دومين رمانش "خانه ساکت" جايزه مادارالي را برد و در 1985 ترجمه فرانسوي همين رمان, جايزه Découverte Européenne را. رمان تاريخي او با نام "قلعه سفيد" در 1985 منتشر شد و در 1990 جايزه "رمان خارجي" را از آن خود کرد که همين نيز شهرتش را خارج از مرزهاي ترکيه, افزود.نيويورک تايمز نوشت:" ستاره اي نو در شرق طلوع کرده است.

در 1990 رمان "کتاب سياه", در ليست پرخواننده ترين کتابهاي ادبيات ترکيه قرار گرفت. پاموک در 1992 فيلمنامه فيلمي با عنوان "چهره مخفي" را براساس همين کتاب نوشت. چهارمين رمانش با عنوان "زندگي نو" با انتشارش در سال 1995 به يکي از پرفروشترين کتابهاي تاريخ ترکيه تبديل شد. اين رمان, پاموک را نيز به چهره اي شناخته شده تبديل کرد بخاطر اينکه به حمايت از حقوق سياسي کردهاي ترکيه پرداخته بود.

وقتي در سال 2000 رمان "نام من قرمز" را منتشر کرد به اوج شهرت رسيد. اين کتاب به 24 زبان دنيا منتشر شد و در سال 2003 برنده جايزه IMPAC دوبلين شد.

رمان بعدي او در سال 2002 با نام "برف" در ليست ده کتاب برتر نيويورک تايمز قرار گرفت. "موزه معصوميت" رمان بعدي اوست.

در 12 اکتبر 2006, آکادمي سوئد اعلام کرد پاموک برنده نوبل ادبي شده است. و در هفتم دسامبر, پاموک نطق نوبل خود را با عنوان "چمدان پدرم" به زبان ترکي ايراد کرد.


شايد حاشيه اي که در اطراف بعضي از کتابهاي ترجمه يا تأليفي در کشور ما به وجود مي آيد, گاهي بر اصل قضيه مي چربد! اين حاشيه در اکثر موارد درباره کتابهاي ترجمه اي به حق است. کتاب Benim Adim Kirmizi  در حاشيه همين حاشيه ها بالاخره ترجمه و چاپ شد.

اين ترجمه که نگارنده آنرا به زبان تأليفي اش يعني استانبولي خوانده و فصلهايي از آنرا نيز ترجمه کرده است, به واقع توهيني است به مؤلف و مخاطب. علاوه بر زبان مغشوش و هردمبيلي ترجمه که تمامي فصلها را با لحن ثابت لوتي هاي سرميدان منتقل مي کند (در نظر داشته باشيم که هر فصل از رمان اصلي راوي هاي جداگانه اي دارد و تنوع راوي ها به تناوب تکرار مي شود) , سوتي هاي مترجم به دو بخش تقسيم مي شوند. بخش نخست که بسيار هم جلب توجه مي کند, تحريف عقايد يک نويسنده, اورهان پاموک, در جريان ترجمه است. گيرم که شرايط فعلي کشور اجازه ترجمه اين بخشها را به مترجم و چاپشان را به ناشر نمي داده است. مي توانستند تمهيدي انديشيده و به صورتهاي گوناگون از عدم چاپ اين بخشها گرفته تا ... از اين دروغ پردازيها بپرهيزند. بخش دوم, مربوط به اشتباهاتي است که مترجم در جريان ترجمه مرتکب شده است.


مثالي از بخش اول, تحريف عقايد نويسنده:

نويسنده در فصل سوم از زبان سگ چنين مي نويسد:


Musadenizle, bu vaiz efendinin son sozunu cevaplamak istiyorum. Haci-hoca-vaiz-imam takiminin, biz kopekleri hic sevmemeleri malumumuzdur elbette. Bana kalirsa, mesele hazreti muhammedin uzerinde uyuyakalan bir keiyi uyandirmamak icin etegini kesmesiyle ilgili. Kediye gosterilen bu zarafetin bizlere gosterilmedigi hatirlanarak ve nankor oldugu en aptal ademogulu tarafindan bile bilinen bu maklikla ezeli savasimiz yuzunden Resulullahin kopeglere bir dusmanligi vardi, denmek istenyor. Abdest bozar diye camilere sokulmayisimiz, yuzyillardir cami avlularinda kayyimlarin sirikli supurgelerinden yedigimiz dayaklar, kotu niyetlerle yapilmis bu yanlish tefsirin sonucudur.

«با اجازه تان مي خواهم حرف آخر آقاي واعظ را جواب بدهم. مسلماً ما سگها خوب مي دانيم که حاج آقا واعظ آخوند ها، هيچ از ما خوششان نمي آيد. از من مي پرسيد، تمام اين نفرت برمي گردد به حضرت محمد و اينکه ايشان دامن لباسشان را مي برند تا گربه اي را که روي دامنشان نشسته، بيدار نکنند. با يادآوري اينکه چنين خوشرفتاري شامل حال ما نشده و بخاطر دشمني ازلي ما با اين مخلوق ....، می خواهند بگویند که رسول الله با سگها دشمني داشته. به بهانه ابطال وضو، ما را توي مساجد راه نمي دهند و صدها سال است در حياط مساجد، ما را با دسته جارو کتک مي زنند. همه اينها، نتيجه تفسير اشتباهي است که با خبث نيت انجام گرفته است.»

حال ترجمه چاپ شده را بخوانيم:

« با احازه ي شما مي خوام به آخرين گفته ي شيخ يه جوابي بدم. جماعت حاجي و شيخ و واعظ از ما سگا خوش شون نمي آد اين که معلومه, دليل اصليش هم برمي گرده به تفسير نادرست يه واقعه. حتماً شنيدين حضرت محمد برا بيدار نکردن گربه اي که رو عباشون خوابيده بود عباشون رو بردين تا اون از خواب نپره, حالا با توجه به مشکل تاريخي ما با گربه ها اينا فکر مي کنن که حضرت محمد زبونم لال با ما مشکلي داشته, در حالي که اصلاً اين جوري نيست و اگه يکي از ماها هم اون جا خوابيده بوديم شرط مي بندم که قربونش ببرم همين کار رو مي کرد. اين قضيه رو سهل نگيرين ها به خاطر همين يه تفسير غلط تو اين هزار سال گذشته حضرات برا اين که وضوشون باطل نشه- حالا نمي دونم اين رو ديگه چه جوري به اين قضيه ربطش مي دن- چه دسته جاروها که نثار ما نکردن.»

متن به لحاظ نگارشي نيز عين متن چاپي نقل شد. قضاوت را به اهل آن واگذار مي کنم.

اما از اشتباهات فاحش مترجم اينکه برادر راوي در فصل ششم با عنوان "من, ارهان" را خواهر او ترجمه کرده است. شايد بخاطر شباهت نام برادر راوي (شوکت) به نام مؤنث شوکت در فارسي باشد اما نويسنده صراحتاً و بارها و بارها از لفظ Agabey به معناي برادر بزرگ استفاده مي کند:
Mutfaga gittim. Agabeyim gelmis. Hayriye, onne misafirin pilavindan bir sahan koymus.


“Kalles” dedi agabeyim. “Birakip beni ustayla, gittin. Butun kivirmayi ben yaptim. Parmaklarim mosmor oldu.”

“Hayriye, annem cagiriyor.”

“Yemegim bitince seni dovucem,” dedi agabeyim. “Tembelliginin, kallesliginin cezasini cekeceksin.”

Hayriye cikinca agabeyim pilavini bile bitirmeden kalkip uzerime geldi. Kacamadim. Kolumu yakaladi bilegimden, bukmeye basladi.


« رفتم مطبخ. آقاداداشم آمده بود. خيريه دوري پلويي از غذاي مهمان برايش کشيده بود. آقا داداشم گفت:
- خائن! مرا گذاشتي پيش استاد و دررفتي. مجبور شدم همه جلدها را خودم تو بزنم. انگشتهايم کبود شدند.
- خيريه، مادرم صدايت مي کند.
آقا داداشم گفت:
- نهارم را که خوردم حسابت را مي رسم. سزاي تنبلي و خيانت را مي بيني.
 خيريه که رفت بيرون، آقاداداشم غذايش را ناتمام گذاشت و آمد بالا سرم. نتوانستم از دستش در بروم. مچ دستم را گرفت و شروع کرد به پيچاندن.»
حال بخوانيم همين قسمت را در ترجمه کتاب:
« رفتم تو آشپزخونه. شوکت اومده بود و حوريه (!!!) يه بشقاب از پلويي رو که براي مهمون پخته بود گذاشته بود جلوش.
خواهرم تا منو ديد گفت: «کلنگ برا چي در رفتي؟ ها؟ همه ي اون پنبه ها رو تنهايي ريسيدم. نوک انگشتام داره از درد مي ترکه.»
به حوريه گفتم:«مامان کارت داره.»
خواهرم گفت: «بذار غذام تموم شه, اون قدر مي زنمت تا تلافي اون کارت دربياد.»
اما طبق معمول کلک زد ديگه, حوريه که رفت بيرون هنوز غذايش تموم نشده پريد رو من و تا اومدم فرار کنم دستم رو گرفت و پيچوند.»
مطلب به عينه از روي ترجمه نقل قول شد.
جاي آن دارد که نشريه هاي تخصصي در زمينه ترجمه از جمله نشريه مترجم, به چنين معضلاتي در زمينه ترجمه بپردازند. نه مترجمان تازه کاري مثل نگارنده. اما از آنجا که در اين حوزه نيز ارتباط بين مؤسسه هاي مختلف به قهر مي ماند, مخاطبان بايد ملغمه اي بخوانند که نه تنها ترجمه کتاب نيست بلکه گويي با پسرفت به دوره اي که مترجمي مطلب ده صفحه اي را براي دريافت حق الزحمه بيشتر مي توانست به ششصد هفتصد صفحه افزايش دهد, اينجا نيز مترجم هرجا نياز به توضيح ديده دست به قلم برده و تمامي صحنه ها و مکالمات و هر چه را که خود مؤلف به عقلش نرسيده که به مخاطب بگويد, ترجمه کرده است.
زماني در کودکي سريالي را تماشا مي کرديم - البته اگر گريه امان مي داد-  به اسم سالهای دور از خانه که میان مردم به "اوشین" معروف بود و بعدها فهميدم نام اصلي آن فقر و فحشاء بوده و پس از پخش از تلويزيون ما, کشور توليد کننده خواهان نسخه اي از سريال توليد شده توسط کارشناسان قيچي ما شده است!
حال بايد نسخه اي از اين ترجمه را براي خود مؤلف بفرستيم و نظرش را درباره تحريف عقايد و اين ترجمه مغشوش جويا شويم.

Wednesday, October 13, 2010

دیباچه و عثمانی و اتامان


فکر می کنم همگی با واژه عثمانی آشنائی داشته باشیم. واژه دیگری هم هست به نام آتامان یا اوتامان. با جستجوی ساده و سریع و سردستی می توان معانی زیر را  برای این دو واژه مختلف استخراج کرد:
" Ottoman:  a Turk of the family or tribe of Osman" یعنی ترک عثمانی
 " Ataman:  the elected chief of a Cossack village or military force" که خلاصه اش می شود فرمانده سربازان روسی.
و اما مچ گیری این بار مربوط می شود به ترجمه دنا فرهنگ از مصاحبه اورهان پاموک که در این لینک می توانید مبسوطش را بخوانید: http://www.dibache.com/text.asp?cat=47&id=1798&hkey=دنا فرهنگ. این مصاحبه درباره "انگيزه اورهان پاموک از ثبت داستان خانواده‮اش در قالب رماني تاريخي" است. منظور از رمان تاریخی هم لابد رمان نام من قرمز است که به تازگی مترجم زبده ای (!!!!) آنرا ترجمه کرده و در اختیار دوستداران عالم فرهنگ و ادب گذاشته است. البته  کوشش مترجم به اندازه وسع خودش و شرایط کشورمان تحقق یافته است. بگذریم و فعلا به همین ترجمه بپردازیم. یادم رفت بگویم که متن اصلی را اینجا بخوانید http://www.guardian.co.uk/books/2002/dec/07/fiction.orhanpamuk البته به دلایلی که نمی دانیم نیاز به آنتی... خواهید داشت. مترجم در جای جای ترجمه در اشاره به امپراطوری عثمانی از آن با واژه "اتامان" یاد می کند. به طور مثال جمله اي را كه مي گويد: وقتي سيزده چهارده ساله بودم عادت داشتم از روي كارهاي نقاشان مسلمان دوره عثماني كپي كنم، اين گونه ترجمه مي كند:
 " ۱۳-۱۴ سالم که بود از روي تصاوير دوران اتامان‮ها کپي بر مي‮داشتم"
البته متأسفانه خواننده فارسی زبان همین که بداند اورهان پاموک نامی که روزی روزگاری برنده جایزه نوبل هم بوده, در این مصاحبه دارد از میراث اسلامی و عثمانی و ... داد سخن می دهد ( از آنجا که هدف پاموک و سوء استفاده ما از سخنان او دو مقوله کاملا جدا هستند نمی توانم داد سخن دادن را حذف کنم و فعل دیگری بنویسم.), چنان مفتون و شیفته می شود که هیچ از خودش نمی پرسد اتامان چه کسانی بوده اند؟ آیا نویسنده نامدار ترک دارد از فرماندهان روسی حرف می زند؟

Friday, October 8, 2010

اثر و دختر

ترجمه کاری است طاقت فرسا (بعضیها این طور می گویند برای من که بسیار هم لذتبخش است) و مترجم علاوه بر دانش و آشنائی به فرهنگ و البته عشق ( عشق آسمانی البته, زمینی اش که ابدا ممکن نیست!) مسلماً تأمین مالی می خواهد تا سر صبر با کلمات و جملات وربرود ( وررفتن آسمانی).
در این میان مترجمانی مثل خود عالیجنابم که سودای شهرت یک شبه را می پزیم و عجولانه و براساس انتخابهای دیگرانی به ترجمه می نشینیم که بعد از آشنائی نزدیک می فهمیم آنقدرها هم که خیال می کردیم سر(!!!) شان نمی شود, اشتباهاتی مرتکب می شویم که در وهله اول خنده دارند و نشانگر بی سوادی ( و گاهی بی دقتی) ماها.
همین جا بگویم که خیلی خوشحال می شوم کسی هم پیدا شود که آنقدر بیکار باشد و بنشیند مچ مرا بگیرد!
و اما مچ گیری اول:
Jamaica Kincaid که نام اصلی اش Elaine Cynthia Potter Richardson  و متولد 1949 است بخاطر جوی که نوشتنش را برنمی تابیده این اسم مسعتار را برای خود برگزیده است. ترجمه شعری از او به نام دختر GIRL
که می توانید متن اصلی را در اینجا بخوانید ( http://www.my-island-jamaica.com/girl_by_jamaica_kincaid.html) در سایت اثر ( ترجمه را هم اینجا بخوانید)
( http://www.asar.name/1982/10/jamaica-kincaid-benna-benna-benna.html) منتشر شده است.
حال برسیم به مچ گیری: این خط را بخوانید:

be sure to wash every day, even if it is with your own spit
و ترجمه آن:
حواست باشه همه‌چی تمیز باشه، هر روز، حتا اگه تُفِ خودت افتاده باشه رووش؛
نظر شما راجع به ترجمه این جمله چیه؟ نظر من اینه: (حواست باشه همه چیزو تمیز کنی حتی اگه مجبور بشی با تف خودت این کارو بکنی).
هرچند این کار نقد نیست و مچ گیری محسوب می شود اما باید به نکته مثبی در این ترجمه هم اشاره کنم و آن لحن صمیمی ترجمه است ( به این می گن پاچه گیری و پاچه خواری همزمان!)
پی نوشت: از آنجائی که قبل و بعد از جمله مورد بحث, نویسنده نه درباره تمیز کردن که درباره خود "دختر" صحبت می کند, به احتمال زیاد صحیح ترین ترجمه می تواند این طور باشد: "حواست باشه خودتو هر روز بشوری حتی اگه شده با تف خودت."

Wednesday, September 8, 2010

روح ترجمه


" سانسور سالهای پس از کودتا از رشد داستان نویسی پیشرو ایرانی جلوگیری می کند. چاپ آثار ارزشمند خالی از اشکال نیست. نویسنده که نمی تواند مسائل اساسی اجتماعی را مطرح کند- و بسیاری اوقات قدرت آفرینش اثر هنری جامعی را هم ندارد- خردمندی را در آن می بیند که به ترجمه روی آورد. به خصوص که داستان های بیگانه که از حیث صناعت داستان نویسی و مضامین برجسته تر از آثار ایرانی هستند, خواننده بیشتری دارند. سخن سیمین دانشور می تواند حرفهای بسیاری از نویسندگان این دوره باشد:« بسیاری از ما, نویسندگانی که همسن و سال من اند و نیز خود من, همه در اصل قربانی ترجمه شدیم, چون کارمان خریدار نداشت... همه رو به ترجمه آثار غرب بردیم, به جای این که نویسنده باشیم مترجم شدیم».
صد سال داستان نویسی, حسن میرعابدینی, ص 295
شاید سالهای کودتائی که نویسنده اینجا از آن حرف می زند همواره سایه اش سنگینی می کند بر کار نویسنده و هنرمند. انگار سالهای کودتا تمامی ندارند. ما می خواهیم از خیلی چیزها بنویسیم. می خواهیم زندگی را تجربه کنیم و تجربه هایمان ناخودآگاه به اثر هنری تبدیل خواهند شد. اما در سالهایی که نه می توان زیست و نه می توان آفرید شاید باز هم تنها راه فرار, ترجمه باشد. ما که نمی توانیم از عشق بنویسیم از عقایدمان از آنچه درونمان در جریان است (زشت یا زیبا) لابد باز هم باید به ترجمه روی بیاوریم! چراکه گذشته از سانسور بیرونی, آجانی درونمان رشد کرده و بزرگ شده که اگر روزی زد و از درونمان سربرآورد حیرت زده می شویم از دیدنش! پس بهتر است کاری را شاهکاری را که دنیا آنرا می خواند و می ستاید ترجمه کنیم. حالا فرقی ندارد این کار چقدر به ما نزدیک باشد. چقدر حرف ما درد ما باشد کافی است از چیزهائی حرف بزند که ما نمی توانیم کافی است کلماتی داشته باشد که ما جرأت به زبان آوردنشان را نداریم. اما راستی اینها کافی است؟ وقتی نویسنده ای جایزه معروف جهانی دریافت می کند هجوم می آوریم به ترجمه کارش. که مسلماً ترجمه هم نمی تواند از تیغ تیز نگاه سانسورچی در امان بماند. اما می دانیم که نویسنده اش دست کم آن آجان درونی را در خودش ندارد. با همه اینها وقتی بسیاری از این کارها را می خوانیم می بینیم اینها به درد ما نمی خورند اما حتی جرأت بیان این را هم نداریم. نباید از قافله ای که راهش را کشیده و با ما یا بدون ما به این راه ادامه خواهد داد عقب بمانیم.....
اما حتی در ترجمه کاری که نه شیفته اش هستیم (شیفتگی جهانی کافی است؟!) و نه سود مادی چندانی برایمان خواهد داشت, تنها چیزی که می تواند انگیزه مان بدهد, شهرت است. در زبان ترکی مثلی است که می گوید: "سگ در سایه درخت می خوابد و خیال می کند سایه خودش است"! البته در مثل که مناقشه نیست. نه مترجم سگ است و نه نویسنده درخت. اما همه ماهائی که می خواهیم به ضرب و زور نام کسی, نامدار شویم, باید پیه خیلی از این حرفها را به تنمان بمالیم.
http://www.asar.name/1982/09/blog-post.html